تنهایی ام را با تو قسمت میکنم سهم کمی نیست گستردهتر از عالم تنهایی من عالمی نیست غم آنقدر دارم که میخواهم تمام فصلها را بر سفرهی رنگین خود بنشانمت بنشین غمی نیست حوای من بر من مگیر این خودستانی را که بیشک تنهاتر از من در زمین و آسمانت آدمی نیست آیینهام را بر دهان تک تک یاران گرفتم تا روشنم شد در میان مردگانم همدمی نیست همواره چون من نه فقط یک لحظه خوب من بیاندیش لبریزی از گفتن ولی در هیچ سویت محرمی نیست من قصد نفی بازی گل را و باران را ندارم شاید
اشتراک گذاری در تلگرام
آمـدی، آمـــدنت حـالِ مرا ریخت به هم یک نگاهت، همه فلسفه را ریخت به هم آمـدی و دلِ مـن سخــت در این اندیشــه؛ آن همه منطق و قانون چرا ریخت به هم؟؟ قاضیِ عادلِ قصه به نگاهت دل باخت !! یک نگه کردی و یک دادسرا ریخت به هم چهره شرقیِ زیبایِ تـو شد موجبِ خیـر یک به یک انجمنِ غـرب گـرا ریخت به هم شاعران، طالبِ سوژه، همه دنبال تـــو اند سوژه پیـدا شد و شعرِ شُعـرا ریخت به هم جـاذبه مـالِ زمین است، تو شاید ی که فقط آمـدنت جـــاذبه را ریخت به هم
اشتراک گذاری در تلگرام
درباره این سایت